
نوشته های پراکنده صادق هدایت
1 بازدید
داستان نشان شهر
2 بازدید
اورشلیم در اتاقم
2 بازدید
داستان لیاقت
3 بازدید
داستان پری
6 بازدید
دروغ های کوچک
10 بازدید
دکلمه خواهر
7686 بازدید
پادکست حقوقی قانون به زبان ساده
1663 بازدید
موسیقی بیکلام no one care
1144 بازدید
داستان شیخ صنعان و دختر ترسا
1101 بازدید
داستان صوتی کوتاه لبخند
1091 بازدید
پادکست اساطیر یونان (قسمت اول)
960 بازدید
دکلمه عید مبعث
97 بازدید
داستان صدای دور پارس سگ
451 بازدید
نمایش کوتاه تو فقط میتوانی پدرم باشی
368 بازدید
داستان واقعیت
442 بازدید
بهار
425 بازدید
داستان صوتی کوتاه لبخند
1091 بازدیدداستان یلدای آن روز
دانلود داستان یلدای آن روز با صدای سعید سیافی

saeed sayafi - yaldaye on roz
سعید سیافی - داستان یلدای آن روز
داستان یلدای آن روز
داستان یلدای آن روز
پاییز سالهای کودکی ام ، سالهایی که پارک بازیمان
به وسعت باغ های روستا و همبازیمان رودخانه و بازیمان
مسابقه برای رسیدن به پهنای دشت بود.
در روستایمان رسم بر این بود با تولد هر بچه ای درختی بکارند
و ما با چنارها، تبریزی ها و گردوها بزرگ میشدیم.
شب ها کوکوها برایمان لالایی میگفتند و ساعت زنگ صبح هایمان
سمفونی از آواز پرندگان دیگر بود به رهبری کاکل خان،
خروس عادل نجار.
غرق در بیخیالیِ کودکی بودم و با بچه ها
برای شب چله برنامه میریختیم.
هرسال تمام روستای کوچکمان برای شب چله
دور هم توی مسجد جمع میشدند.
هرکه هرچه داشت میاورد. یکی لبو، یکی کدوی پخته با شیره،
آن یکی باقالی و کمکم رنگی میشد سفرهی یلداییمان.
اما آن سال فرق داشت. مامان با زنان روستا همراه نشد تا به بهانهی
غذاهای شب چله، زنبق بگویند و نرگس بشنوند.
برای شب چله دعوت بودیم. دعوت به عمارت عمه خانم.
عمه خانم ربطی به من و بابا نداشت، عمهی بزرگ مادر
و بزرگِ خاندانی که
بود که هیچ وقت هیچ کدامشان را ندیده بودم.
خوشحال بودم. میتوانستم شهر را ببینم،
خوراکی های شهری بخورم،دوستان جدید پیدا کنم و
تا مدت ها به بچه های روستا فخر بفروشم.
پدرم ساکت بود، وقتی چیزی خلاف میلش بود سکوت میکرد.
سر سفره شام به مامان گفت:
بهتر نیست به خانهی عمه خانم نرویم؟
مادر نگاهش کرد، از آن نگاه هایی که هم غم داشت،
هم حرف، هم خواهش.
نمیفهمیدم چرا بابا نمیخواست به شهر برویم؟؟
مگر چند باری خونه عمهی من، یا عمه خودش نرفته بودیم؟؟
نشان به آن نشان که عمه فخریّ بابا، به من خروس قندی داده بود.
شاید عمه خانم مامان هم بهم چیزی بدهد،
یک چیز شهری، خب چرا نباید میرفتیم؟؟
مامان گفت: دعوت عمه یعنی قبول ازدواج ما، یعنی منوتو رو بخشیدن،
یعنی من بازم میتونم بروم پیش مادرم.
مادرم ، مادرش رو میگفت، مادربزرگی که من هیچ وقت ندیده بودمش.
نظر مامان چربید و ما روزِ شب چله رفتیم به شهر.
شهر بزرگ بود و پر از جنب و جوش، و اونقدر شلوغ که
لبخندِ من به روی همه بی جواب میماند….
نویسنده: محدثه محبوبی
سنتور: حمید زیودار
تنظیم: سیاوش رنجبر
Download Box | جعبه دانلود
yaldaye on roz
لینک کوتاه سعید سیافی داستان یلدای آن روز
اشتراک سعید سیافی داستان یلدای آن روز در شبکه های اجتماعی
کد پخش آنلاین سعید سیافی داستان یلدای آن روز در سایت و وبلاگ شما
آخرین آثار سعید سیافی

داستان یلدای آن روز
149 بازدید