دکلمه ی خواهر
282 بازدیدیک روزی می آید
275 بازدیدسه تار
263 بازدیددنیای تو
273 بازدیددکلمه تنهایی
280 بازدیدداستان فرشته زندگی
263 بازدیددکلمه خواهر
8272 بازدیدپادکست حقوقی قانون به زبان ساده
1827 بازدیدموسیقی بیکلام no one care
1450 بازدیدداستان شیخ صنعان و دختر ترسا
1444 بازدیدپادکست اساطیر یونان (قسمت اول)
1280 بازدیدداستان صوتی کوتاه لبخند
1261 بازدیدپازل هزارتکه
242 بازدیدداستان حال خوب
160 بازدیدداستان فرشته زندگی
263 بازدیدداستان کوتاه تولد
169 بازدیدموزیک بی کلام Piano by the Sea
725 بازدیدیلدا فرصت دیدارها
306 بازدیدداستان یلدای آن روز
دانلود داستان یلدای آن روز با صدای سعید سیافی
saeed sayafi - yaldaye on roz
سعید سیافی - داستان یلدای آن روز
داستان یلدای آن روز
داستان یلدای آن روز
پاییز سالهای کودکی ام ، سالهایی که پارک بازیمان
به وسعت باغ های روستا و همبازیمان رودخانه و بازیمان
مسابقه برای رسیدن به پهنای دشت بود.
در روستایمان رسم بر این بود با تولد هر بچه ای درختی بکارند
و ما با چنارها، تبریزی ها و گردوها بزرگ میشدیم.
شب ها کوکوها برایمان لالایی میگفتند و ساعت زنگ صبح هایمان
سمفونی از آواز پرندگان دیگر بود به رهبری کاکل خان،
خروس عادل نجار.
غرق در بیخیالیِ کودکی بودم و با بچه ها
برای شب چله برنامه میریختیم.
هرسال تمام روستای کوچکمان برای شب چله
دور هم توی مسجد جمع میشدند.
هرکه هرچه داشت میاورد. یکی لبو، یکی کدوی پخته با شیره،
آن یکی باقالی و کمکم رنگی میشد سفرهی یلداییمان.
اما آن سال فرق داشت. مامان با زنان روستا همراه نشد تا به بهانهی
غذاهای شب چله، زنبق بگویند و نرگس بشنوند.
برای شب چله دعوت بودیم. دعوت به عمارت عمه خانم.
عمه خانم ربطی به من و بابا نداشت، عمهی بزرگ مادر
و بزرگِ خاندانی که
بود که هیچ وقت هیچ کدامشان را ندیده بودم.
خوشحال بودم. میتوانستم شهر را ببینم،
خوراکی های شهری بخورم،دوستان جدید پیدا کنم و
تا مدت ها به بچه های روستا فخر بفروشم.
پدرم ساکت بود، وقتی چیزی خلاف میلش بود سکوت میکرد.
سر سفره شام به مامان گفت:
بهتر نیست به خانهی عمه خانم نرویم؟
مادر نگاهش کرد، از آن نگاه هایی که هم غم داشت،
هم حرف، هم خواهش.
نمیفهمیدم چرا بابا نمیخواست به شهر برویم؟؟
مگر چند باری خونه عمهی من، یا عمه خودش نرفته بودیم؟؟
نشان به آن نشان که عمه فخریّ بابا، به من خروس قندی داده بود.
شاید عمه خانم مامان هم بهم چیزی بدهد،
یک چیز شهری، خب چرا نباید میرفتیم؟؟
مامان گفت: دعوت عمه یعنی قبول ازدواج ما، یعنی منوتو رو بخشیدن،
یعنی من بازم میتونم بروم پیش مادرم.
مادرم ، مادرش رو میگفت، مادربزرگی که من هیچ وقت ندیده بودمش.
نظر مامان چربید و ما روزِ شب چله رفتیم به شهر.
شهر بزرگ بود و پر از جنب و جوش، و اونقدر شلوغ که
لبخندِ من به روی همه بی جواب میماند….
نویسنده: محدثه محبوبی
سنتور: حمید زیودار
تنظیم: سیاوش رنجبر
Download Box | جعبه دانلود
yaldaye on roz